loading...
طرفداران سریال خاطرات یک خون آشام
Amir بازدید : 731 جمعه 11 آذر 1390 نظرات (4)

و امـروز بـرف می باریـد …


سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.

استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است.
برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی …

وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه … پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند که یخ بکند … خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر … یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند …
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 731
  • کل نظرات : 3477
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 33821
  • آی پی امروز : 158
  • آی پی دیروز : 140
  • بازدید امروز : 393
  • باردید دیروز : 375
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 24
  • بازدید هفته : 4,577
  • بازدید ماه : 9,353
  • بازدید سال : 86,429
  • بازدید کلی : 9,019,649